٢٨٢.

ساخت وبلاگ

امروز روزه داشتم... بچه ها صبح زود بیدار شدن و مشغول بازی شدن...غذای ظهر بچه ها رو زود آماده کردم و سیرشون کردم. به این امید که زودتر بخوابن و منم بتونم قبل افطار یه چرت بزنم... از روشهای تهدید و تشویق و هر روش دیگه ای استفاده کردم برای خوابوندنشون ولی اثر گذار نبود و بچه ها حسابی انرژی داشتن، منم بی خیال شدم تا خسته بشن، خواب منم پرید :) ...خونه رو در حد بمب منفجر کرده بودن:) ولی گذاشتم تا بازی کنن هرجور دوست دارن.... موقع افطار چایی دم کردم، مثل من که روزه داشتم نشستن چای و خرما خوردن... از غذای افطار منم نوش جان کردن :) بعد از افطار انگار انرژی شون بیشتر شد! ...منم رفتم دنبال کارام... توی آشپزخونه داشتم شام درست میکردم به مهدی گفتم مامان دارین چیکار میکنین؟ صداشو رسوند گفت: داریم شیطونی میکنیم :)... خلاصه که خودشون اقرار میکنن چقدر منو اذیت میکنن :)

قبل اومدن مجتبی خونه هارو مرتب کردم، ظرفا رو شستم، دو سه ماشین لباس انداختم، شام بچه ها رو دادم و مسواکشون رو زدم. موقعی که فیلم یوسف پیامبر شروع شد، جاشونو انداختم و یکی یکی روی پام تکون دادم و لالا کردن.... من و مجتبی انقد خوشحال شدیم که خدا میدونه. هیچ قسمتی از یوسف پیامبر رو به خوبی و آرومی امشب ندیده بودیم.با هم تخمه و چایی خوردیم و فیلمو در آرامش تماشا کردیم.

یادمه یه شب موقع فیلم یوسف پیامبر، یکی از بچه ها سهوا ظرف تخمه شو به شوخی پرت کرد و مستقیم خورد به سر مجتبی! ظرف ذره ذره شد و شکست... سر مجتبی هم خون اومد و میچکید روی فرش! به سختی خونش بند اومد :( اون شیطونی که اینکارو کرد چندین بار از باباش معذرت خواهی کرد و مجتبی که فهمید با دیدن خون بیشتر ترسیده، گفت حالا که شده، عیبی نداره اگه حواست نبوده... منم سعی کردم آرومش کنم... ولی عملا چیزی از فیلم متوجه نشدیم :)

»» وقتی بچه ها خوابن، دلم برا شیطنت و صدای خنده شون تنگ میشه، وقتیم که بیدارن و شیطونی میکنن میگم خدایا اینا پس کی میخوابن؟ :)

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 12:58