٢٩۴.

ساخت وبلاگ

میخواستم بچه ها رو بخوابونم، اول کوچیکه خوابید، خواستم پسر بزرگه رو بخوابونم، صورت به صورت شدیم... بهش لبخند زدم و گفتم خیلی دوستت دارم، در جوابم گفت من بیشتر دوستت دارم مامان :) انگار دنیا رو بهم دادن با این حرفش... یا شب قدر که توی خونه بودیم و قرآن به سر گرفتیم، خیلی گریه کردم، بیدار بود و میدید اشکامو، دیدم یه لیوان آب آورد و آروم بهم گفت : وقتی مامانا گریه میکنن بعدش باید آب بخورن مگه نه؟! گفتم آره قربونت بشم. ممنون تشنه م شده بود...

مهدی پسر خوب و آروم و فهمیده ای بوده برامون... خداروشکر که دارمش... خداروشکر که هست، اگه نبود حتما دنیا بدون رنگ بود برام. توی همین سن کم، حمایت هاشو نسبت به خودم و داداش کوچیکش حس میکنم...

گاهی فکر میکنم پدر و مادر خوبی نبودیم براش که تا حالا هیچ عکس آتلیه ای نداره، ماشین شارژی نداره، تبلت نداره، مثل بقیه بچه ها هر روز پارک نمیره، برای تولدش کیکا و کادوهای آنچنانی نداشته و... ولی خدا میدونه که چقدرر دوستش دارم و همه تلاشم رو کردم که این دوست داشتنم رو بهش نشون بدم، هم کلامی هم رفتاری...

»» پسرم امروز 4 ساله شد و من چقدر خوشبختم که مادرشم. یه کیک براش پختم، فردا خامه کشی شو انجام میدم تا شبش باهم بخوریم:)

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:56