٢٧٧.

ساخت وبلاگ

دیشب موقع خواب، مجتبی حرفش گرفته بود... از سختی کار و درآمد و زحمتی که میکشه حرف میزد. گفت نمیدونم شایدم از بی عرضگی منه که هنوز نتونستم ماشینمو عوض کنم یا شما رو حداقل یه مسافرت ببرم. بهش گفتم من از زندگیم راضیم، هیچ وقتم حسرت زندگی اونایی ک با ماشینای مدل بالا مدام در سفرن، نمیخورم. مجتبی گفت آخه مگه من تا کی جوونم؟!... هر دومون سکوت کردیم و در ادامه مهدی غافلگیرمون کرد و گفت: نه باباجون تقصیر تو نیست!! 8) منو مجتبی از حرف مهدی خیلی تعجب کردیم... مجتبی مهدی رو بوسید و گفت چه پسر با درکی دارم:)

امروزم من داشتم با آهنگای شبکه پویا حرکات موزون انجام میدادم، مهدی که روی مبل نشسته بود داشت تلویزیون میدید، به حرکت من خندید :) با خوشحالی بهش گفتم چه مامان دیوونه ای داری نه؟ گفت: نه، حرف زشت نزن مامان :) قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش.

»» خداروشکر میکنم بخاطر بودن مهدی کنارمون. درسته بعضی وقتا خیلی اذیتمون میکنه، ولی بعضی وقتام حرفاش قندو توی دلم آب میکنه :)

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 58 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 18:57