٢٢٧.

ساخت وبلاگ

شب قبل ازینکه مجتبی بیاد خونه غذای بچه ها رو دادم. برنج و قیمه داشتیم. مجتبی که اومد غذاشو خورد و گفت چایی بذار. طبق معمول بچه ها هم چایی خوردن با ما :| مجتبی گفت کمی تخمه بیار بخورم. براش آوردم. مهدی بغل باباش بود ک یه دفعه ای صدای مهدی دراومد و شروع کرد ب مالش چشمش. چیزی توی چشمش رفته بود. گفتیم یه کم با انگشتش مالش بده آشغال میاد بیرون از چشمش. ولی نیومد... انقد جیغ میزد و گریه میکرد و میگفت میسوزه که ما دلمون ترکید. هر چی میگفتم بذار ببینم چی رفته تو چشمت نمیذاشت و اصلا نمیتونست چشمش رو باز کنه. ب مجتبی گفتم برو از داروخانه قطره استریل چشمی بگیر اگه آشغال دراومد که هیچی اگه نه میبریمش بیمارستان چشم. جالب بود ک محمدرضا هم به همون اندازه که مهدی گریه میکرد، گریه میکرد. مونده بودم کدومشونو بگیرم. تا اینکه ب زور متوسل شدم و چشمش رو با انگشت باز کردم دیدم یه اشغال سفید رنگ ب اندازه یه نقطه توی چشمش هست و همون نمیذاشت ک چشمش رو باز کنه. همش با انگشتش محکم توی چشمش رو ماساژ میداد بلکه بیرون بشه ولی نمیشد. رفتم آب‌جوش ولرم اوردم و با قطره چکون تمیز با سختی فراااوان یه قطره ریختم توی چشمش.... و همون باعث شد آشغال از چشمش بیاد بیرون و مهدی بتونه چشمش رو باز کنه. من اول متوجه نشدم ک آشغال از چشمش دراومده... دیدم میگه مامان خواب دارم رفت بالش آورد و گذاشت رو پام. دیدم خداروشکر چشمش رو باز کرد. وقتی دقت کردم دیدم بالا و پایین چشمش حالت خون مردگی گرفته. هول کردم نکنه اون آشغال نرمه شیشه بوده باشه. ب مجتبی زنگ زدم دوباره برگشت گفت نه دیگه هرچی بوده خداروشکر دراومده. با این حال همش میگفت چشمم درد میکنه. ساعت 12 شب 4تایی حاضر شدیم و رفتیم داروخانه شبانه روزی. چشم مهدی و خون مردگی رو نشون آقای دکتر داروخانه دادم و توضیح دادم ک چی شده. گفت خداروشکر بخیر گذشته و آشغال هرچی بوده دراومده وگرنه نمیتونست چشمش رو باز کنه. یه قطره استریل چشمی برای داخل چشمش و یه پماد برای خون مردگی اطراف چشمش داد. خداروشکر که بخیر گذشت. خدا خیلی بهمون رحم کرد... خیلی....

»» ممنونتم خدا... کرم و مهربونیت رو شکر.

»» حرف برای گفتن زیاد دارم... بازم مینویسم ان شاء الله

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 16:56