٢٢٨.

ساخت وبلاگ

تقریبا دو هفته پیش بله برون خواهر شوهرم بود. خونه ی ما گرفتن چون نسبت به خونه مادرشوهرم کمی بزرگتره. مادرشوهرم چند روز قبلش بهم زنگ زد و ازم پرسید قبول میکنم که بله برون خونه ما باشه یا نه. گفتم آره چرا که نه... خونه خودتون هست... و اینطور شد که من تمام خونه رو در حد سال نو تمیز کردم. از پرده شستن گرفته تا شامپو فرش کشیدن فرشها و ریز به ریز آشپزخونه رو شستن و تمیز کردن.... خداروشکر همه چی خوب بود و به موقع همه کارام تموم شد. مراسم بله برون هم خوب بود و همه مهمونا جا شدن خونه مون. لباسمم با اینکه گرون قیمت نبود ولی خیلی قشنگ بود و اینو چند نفر از مهمونا بهم گفتن :))

خاطره دیگه اینکه یک شب که یه خبر ناراحت کننده شنیده بودم (خبر فوت) و دلم خیلی گرفته بود، ساعت 11شب مجتبی ما رو برد حرم امام رضا. مهدی با باباش رفت سمت آقایون، محمدرضا هم با من بود. زیارت کردیم و نماز خوندیم. خیلی سبک شدم و دلم کمی آروم شد. بعد از حرم مجتبی برا من شیرموز گرفت و برا خودش ساندویچ(گفت دوباره گشنه شده!). از هر دوتاش خوردم:) خیلی بهم چسبید... هم حرم هم شیرموز و ساندویچ :)

دیشبم تولد خواهرم بود، بعد از شام رفتیم خونه خواهرم. بیشتر ب خاطر بچه ها رفتم که دلشون شاد بشه چون دوست دارن با بچه های خواهرم بازی کنن. خلاصه که شمع روی کیک رو بچه ها فوت کردن و دست زدیم و کیک خوردیم. محمدرضا رفته بود درِ کابینت رو باز کرده بود و میخواست چیزی برداره، همون لحظه دختر خواهرم که چای داغ دستش بود میخواست محمدرضا رو بگیره که کمی از چای داغ ریخت روی گردن محمدرضا:| همون لحظه شروع کرد ب جیغ زدن، همه لباساشو درآوردم. دیدم کمی قرمز شده گردنش. کمی پماد کالاندولا زدم و لباساشو عوض کردم. خداروشکر تاول نزد و با چند بار پماد زدن قرمزیش هم رفت... و اینا همه لطف خداست نسبت ب ما. اومدیم خونه صدقه انداختیم.

»» امیدوارم خدا به همه کمک کنه، به ما هم یه پولی برسونه بتونیم بچه ها رو عقیقه کنیم... توی این گرونی و توی این شرایط واقعا سخت شده.

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 16:56