١٠٨.

ساخت وبلاگ

همچنان مجتبی بیکاره و مغازه ای نگرفته. امیدوارم به زودی زود مغازه بگیره و جنسای مونده رو ببره بفروشه. توی این سه هفته من تونستم توی خونه خیلی از شلوارها و ست های ورزشی رو بفروشم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر تونستم 4_5میلیونی بفروشم براش. خیلی سخت بود فروشش و البته پول گرفتنش ولی خدا کمکم کرد و شد...

خونه هنوزم معلوم نیست. چند هفته از موعد تمدید خونه مون گذشته ولی صاحبخونه محترم حتی جواب تلفن مون رو نمیده. هرچی بهش میگیم همین الان پول رهنی که دادیم رو بده، ما بریم یه جای دیگه خونه رهن کنیم، میگه خبر میدم بهتون.... خبرم نمیده.... میترسم یک ماه مونده به زایمانم بگه بلند شین یا نهایتا موقعی که پسرمون خیلی خیلی کوچیکه! هیچ کار نمیتونیم بکنیم جز صبر.... صبر... صبر.

امروز همسایه ها سر ظهر، همه شون با بچه هاشون رفتن بالا پشت بوم و برف بازی کردن و عکس گرفتن باهم. من نرفتم، ترسیدم لیز بخورم و بیفتم زمین و خدایی نکرده طوریم بشه. یکی از بچه های همسایه ها رو نگه داشتم که دختر یک و نیم ساله ست... بهش شیرینی دادم بشینه بخوره. بعد اینکه خورد، اومد جای من و گفت مامانی... مامانی... و دستاشو نشونم میداد که بشورم.... حس خوبیه یه بچه ناز و معصوم به آدم بگه مامانی :))

»» دوتا کلاه ناز و خوشکل برای پسرمون بافتم. دیروز باز رفتم نخ کاموا خریدم که یه مدل کلاه شالگردن دیگه هم براش ببافم. ایشالا دفعه بعدی عکس میذارم... 

»» خدایا شکرت... راضیم به رضات. خودتی که مرهم همه تنهایی هام هستی... دلم میگیره که توی این چند ماه مادرشوهرم حتی زنگ نزده حالمو بپرسه و فقط منو برای انجام دادن کارهاش میخواد ولی وقتی تو رو دارم، برام کافیه. 

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 82 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 6:52