٩۶.

ساخت وبلاگ

توی دانشگاه دوستای زیادی داشتم. از بچه‌ های ارشد گرفته تا ترم بالایی ها تا ترم اولی‌ها. مجرد، نامزد شده، متاهل، باردار و حتی بچه دار :) با اینکه خیلی درگیر درس و پروژه بودیم ولی موقع نماز که میرفتیم نمازخونه انقد با هم خوش و بش و خنده داشتیم که همه سختی های درس رو فراموش میکردیم. یکی از وسایل جهازش میگفت، یکی از مراسم شب چله ش، یکی از شیرین زبونیای پسرش و... کنار این شوخی و خنده ها بهم کمک هم میکردیم، ترم بالایی ها به ما، و ما به ترم پایینی ها مشاوره میدادیم که چه درسی رو باید چطور بخونن و پروژه ها رو چیکار کنن، خودم چند بار به یکی از دوستام که حامله بود، پروژه کد نویسی مو دادم و از سیر تا پیازشو بهش توضیح دادم که موقع تحویل پروژه گیر نیفته:)) کد نویسی رو واقعا دوست داشتم. یه بار که خونه خودم بودم، بعد شام شروع کردم به کد زدن تا ساعت 6 صبح فرداش... نمازمو خوندم و مجتبی رو بیدار کردم واسه نماز و خودم به کما رفتم... از آخرم چند تا از بچه ها اومدن از روی کد من کپی کردن و نمره گرفتن:)) 

سه تا دوست بودیم، من و ارغوان و فاطمه. با اینکه یکیشون اهل تسنن بود ولی خیلی اخلاقامون باهم جور بود و با هم رفاقت داشتیم. اواخر دانشگاه فاطمه ازدواج کرد و بعد، رفت یه شهر دیگه زندگی کرد، بعدشم سریع بچه دار شد و گرفتار، و دیگه ندیدمش. ارغوان هم که اهل شهرستان بود و بعد دانشگاه رفت شهرش. من موندم تنها... چند روز پیش زنگ زدم حالشونو بپرسم که خبرای خوب شنیدم و خوشحال شدم. فاطمه به دلیل اتمام درس شوهرش، قراره دوباره برگرده مشهد و اینجا خونه گرفته:)) ارغوان هم که کنکور ارشد داده بوده، دوباره دانشگاه خودمون و همون رشته ی مهندسی نرم افزار خودمون قبول شده و میاد مشهد:)) خیلی ذوق کردم که قراره دوباره مشهد و کنار هم جمع بشیم و همدیگرو ببینیم. وقتی به ارغوان از وضعیت خودم گفتم، انقد خوشحال شده بود که صدای بغض آلودش رو از پای تلفن حس کردم... فاطمه هم که باور نمی‌کرد :) 

»» خدایا شکرت که دوستای خوبی دارم... خدایا هزار مرتبه شکر... 

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:51