٢۵٣.

ساخت وبلاگ

سه چهار شب خونه مامانم روضه بود و هر شب غذا میدادن. دو شب اول رفتم خونه مامان، خورشت قرمه سبزی و قیمه رو من درست کردم براش. خداروشکر خوشمزه شده بود و راضی بودم از خودم. بلافاصله بعد ازینکه روضه ها تموم شد، مامان و بابا عازم کربلا شدن و طبق هر سال به مامانم گفتم برام دعا کنه منم طلبیده بشم...

کربلا رفتن مامان بابا همزمان شد با اسباب کشی خواهرم. سه روز پشت سرهم رفتم، باهاش کمک کردم تمیزکاری کنه و وسایلش رو بچینه، دو بارم براش غذا پختم و بردم تا وقتش برای غذا پختن گرفته نشه و کاراشو کنه ولی چون خونه شون نوسازه، هنوزم هر روز کارگر میاد خونه شون و یه کار خرده کاری انجام میده و میره، اینه که هنوز 80 درصد کاراش مونده :| اگه بتونم فردا بازم میرم خونه ش، که وسایل اتاق خواباشو بچینه.

از طرفی داداشم امسالم نتونست با مامان بابا بره کربلا و خونه تنهاست، باید حواسم به اونم باشه و...

دیشب با خواهرم و بچه هاش، و داداشمو زنش رفتیم پارک خوش گذشت ولی مهدی به آبریزش بینی و سرفه افتاده... باید مواظب مهدی هم باشم.

»» آدم هرچی بزرگتر میشه، بیشتر درگیر روزمرگی میشه... و این خیلی بده....

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 18:34