چهار روز پیش خبر شدیم پسر خواهر شوهرم به دنیا اومده. انقدر خوشحال بودیم که سریع با مجتبی رفتیم بیمارستان و بهش تبریکی دادیم.بچه بخاطر مشکلی که داشت، 8 ماهه به دنیا اومد به همین دلیل گذاشتنش توی دستگاه. ماشالله چه پسری.... انگار بچه یکی دو ماهه متولد شده بود، از بس درشت و خوشکل بود. امروز زنگ زدم احوال خواهرشوهرم رو بپرسم که بهم گفت، از بیمارستان زنگ زدن و گفتن پسرش مرده. انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشد :(( با مجتبی رفتم خونه ش و وقتی دیدمش توی اون وضعیت، خیلی گریه کردم باهاش...بعد از اون مادرشوهرم و مادرشوهر خودش و خواهر شوهرش و از همه مهمتر شوهرش هم به گریه افتادن. انگار جوونی از خانواده شون مرده بود. اصلا انتظار نداشتیم که اینطور بشه.خیلی براش هزینه کردن و زحمت کشیدن ولی عمرش به دنیا نبود.
سیسمونی هامون رو با هم خریده بودیم و بیشتر وسایلمون یک رنگ و مثل هم بود.بچه من دنیا بیاد، چطور دلم بیاد از اون وسایل جلو رو خواهرشوهرم استفاده کنم؟! یاد وسایل بچه ش میفته:((
تا آخر شب خونه ش وایستادم و از مهمونایی که به دیدنش میاومدن، به کمک خواهر شوهر خودش پذیرایی کردیم.
»» ان شاء الله خدا هیچ بنده ای رو به فرزندش امتحان نکنه که خیلی سخته...خیلی...
۱۹....برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 89