دیشب روضه های خونه مامانم تموم شد خداروشکر، غذا زیاد مونده بود که منو مامان برای فامیلا توی ظرف جا کردیم و دادیم بهشون.
هفته پیش مجتبی سرما خورده بود، هر چی بهم گفت نزدیک من نشو، به حرفش گوش ندادم و در نتیجه منم سرما خوردم. امروز که اومدم خونه ی مامانم، آبگوشت بار گذاشتم با مخلفات شلغم و میوه به که بخورم و بهتر بشم ایشالا :)
با شوهر خواهرم از بچگی بزرگ شدیم و همبازی بودیم، به همین دلیل باهاش راحت بودم نه اینکه حجابم رعایت نباشه یا بگو بخند نابجا داشته باشم، باهم زیاد حرف میزدیم و مثل خواهر خودش هوای منو داشت... یادمه چند ماهی که خونه خواهرم زندگی میکردم هر روز صبح که میرفت دانشگاه، منم با خودش میبرد و اونجا بهم مسئولیتهای کوچیک میداد تا سرم گرم بشه و دوری پدر مادرم رو حس نکنم و کارهایی میکرد که منو خوشحال کنه و... ولی تقریبا یک سال بعد عروسیمون، مجتبی گفت دوست ندارم بدون چادرنماز بیای پیش شوهر خواهرت، اولا نمیتونستم و روم نمیشد ولی کم کم تونستم و الان عادت کردم. دیشب که روضه بود ،شوهر خواهرمم بود و امروز صبح ماشین گرفت و رفت کشورمون(خونه ش) .... این بار حس کردم چقدر ازش دور شدم، اون درگیر مشکلات مالی خودشه و من درگیر روزمرگی های زندگی...
»» ایشالا زودتر مشکل مالیش حل بشه و بتونه یه نفس راحت بکشه :)
۱۹....برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 78