۴۲.

ساخت وبلاگ

امشب مجتبی بعد از افطار گفت بریم باهم بیرون.... خیلی خوشحال شدم وسریع حاضر شدم. گفتم بریم خونه داداشت گفت نه بریم بچرخیم حرف بزنیم.... طبق معمول رفتیم كوهسنگی و تقریبا یك ساعتی اونجا بودیم. رفتیم نشستیم روی یه نیمكت كه یه زن و شوهر از كنارمون رد شدن و رفتن دقیقا روبروی ما و البته پشت به ما كنارهم نشستن. به مجتبی گفتم صد در صد اینا نامزدن. با یه آهی گفت بقیه هم فكر میكنن منو تو نامزدیم چون بچه نداربم.با یه مكث گفتم دست ما نیست كه، خدا نخواسته تاحالا..... دوباره ادامه داد و گفت چهارسال شد.... خیلی عقب افتادیم. ساكت شدم و چیزی نتونستم بگم. 

»» گاهی اوقات با خودم فكرمیكنم اگه بچه میداشتیم ، بچه نمیذاشت ما خونه بشینیم و هرجور میشد باباشو راضی میكرد بریم پاركی جایی.... امشب بعد از چند ماه ما باهم رفتیم بیرون و یكم حرف زدیم و برگشتیم خونه

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 103 تاريخ : يکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت: 7:28