اگه از این خونه بریم دلم واقعا براشون تنگ میشه. هر كی میخواست بره مهمونی یا عروسی میرفت خونه زهرا ، صورتش رو براش آرایش میكرد... فاطمه خانم آمپول زنمون بود. چندین بار آمپولای منو زد بنده خدا. آشپز ماهرمون عطیه بود. هركی تزیین شب یلدا یا حلوای روضه یا هر چیز دیگه مثل كیك تولد و شیرینی میخواست در خونه عطیه رو میزد. خودم یك ماه پیش ساخت گلهای كریستالی رو رایگان ازش یاد گرفتم. دكترمون میترا بود چون تو بیمارستان دكتر شیخ كار میكرد.بعداز ظهرها هم كه همیشه ملیحه منتظر بود از همسایه ها برن خونه ش. چه بعدازظهرهایی كه با آرزو و بچه هاش نرفتیم پارك نزدیك خونه مون.... چه درد و دلایی كه با این همسایه ها نداشتیم.روزی نبود كه از هم خبر نداشته باشیم. ملیحه فهمید خونه مون رو فروخته و احتمالا ازینجا میریم اشك تو چشاش جمع شد و تاچند روز ناراحت بود.امسال همسایه های خیلی خوبی داشتم.خدایا چی میشه امسالم همینجا باشیم؟!
»» دیشب به مجتبی گفتم اگه این خونه رو نداد بهمون بیا یه جا كوچیكتر بخریم و راحت كنیم خودمونو . بهش گفتم همه طلاهامو میدم بذاری رو خونه. میگه طلاهای تورم بفروشم بازم كمه.نمیتونم خودمو قرض دار كنم. همین الانش قرض ندارم صبح تا شب سركارم قرض داشته باشم دیگه چیكار كنم!؟
»» امروز صبح دوباره گیر داد بیا ببرمت خونه مادرم. یك ماهه هیچ جا نرفتی.سر كار خیلی درگیرم باید جوش تنهایی تورم بزنم. بیا برو خونه كسی اینقد فكر و خیال نكن منم ناراحت نكن.... بهش قول دادم فردا میرم بیرون از خونه. احتمال زیاد میرم خونه مامانم.... بنده خدا مادر شوهرمم خیلی احوال پرسمه چند روز یه بار زنگ میزنه حالمو میپرسه و اصرار میكنه برم خونه شون....
»» امروز صبح دوباره نوبت دكتر گرفتم. ببینم میتونم مجتبی رو راضی كنم یانه!
»»خدایا خیلی دل نازك شدم... خیلی... سریع اشكام صورتمو پر میكنه.خودت كمكم كن...
۱۹....برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 90