۱۹.

ساخت وبلاگ
میخواستم بچه ها رو بخوابونم، اول کوچیکه خوابید، خواستم پسر بزرگه رو بخوابونم، صورت به صورت شدیم... بهش لبخند زدم و گفتم خیلی دوستت دارم، در جوابم گفت من بیشتر دوستت دارم مامان :) انگار دنیا رو بهم دادن با این حرفش... یا شب قدر که توی خونه بودیم و قرآن به سر گرفتیم، خیلی گریه کردم، بیدار بود و میدید اشکامو، دیدم یه لیوان آب آورد و آروم بهم گفت : وقتی مامانا گریه میکنن بعدش باید آب بخورن مگه نه؟! گفتم آره قربونت بشم. ممنون تشنه م شده بود...مهدی پسر خوب و آروم و فهمیده ای بوده برامون... خداروشکر که دارمش... خداروشکر که هست، اگه نبود حتما دنیا بدون رنگ بود برام. توی همین سن کم، حمایت هاشو نسبت به خودم و داداش کوچیکش حس میکنم...گاهی فکر میکنم پدر و مادر خوبی نبودیم براش که تا حالا هیچ عکس آتلیه ای نداره، ماشین شارژی نداره، تبلت نداره، مثل بقیه بچه ها هر روز پارک نمیره، برای تولدش کیکا و کادوهای آنچنانی نداشته و... ولی خدا میدونه که چقدرر دوستش دارم و همه تلاشم رو کردم که این دوست داشتنم رو بهش نشون بدم، هم کلامی هم رفتاری...»» پسرم امروز 4 ساله شد و من چقدر خوشبختم که مادرشم. یه کیک براش پختم، فردا خامه کشی شو انجام میدم تا شبش باهم بخوریم:) ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:56

مریم ِ همیشه قوی، کاش بتونه تحمل کنه... ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:56

اواسط بهمن تولد بابای بچه ها بود. کیک کاکائویی خامه ای درست کردم که انصافا خوشمزه شده بود. غذا هم بابای بچه ها سر راهش نون ساندویچی خرید و ساندویچ مرغ و قارچ درست کردم.خداروشکر تونستم هفت روز دیگه از روزه های قرضی مو بگیرم، هشت روز دیگه هم دوست دارم قبل از شروع ماه رمضون بگیرم، تا بشه سی روز که روزه گرفته باشم. خداروشکر که از صد و ده روز روزه قرضی، میرسم به پنجاه روز :|بچه ها رو بردم بهداشت و قد و وزن شدن، کوچیکه یک کیلو کم کرده بود، تصمیم گرفتم یه ماه خیلی اساسی به تغذیه شون برسم، تا اون یه کیلو جبران بشه. هر روز علاوه بر شربت تقویتی، غذاها و میان وعده های مقوی براشون درست میکنم.خیاطی رو دوست دارم، بهم آرامش میده... حیف که امکاناتم تقریبا صفره ولی باعث نشده ازش دست بکشم. توی این مدت، یه لباس برای مادرم، یه تاپ مشکی برای خودم و یه پیرهن عروسکی برای دختر خواهرم دوختم، تمام دقایقی که داشتم این پیرهن کوچولو رو میدوختم، با خودم میگفتم کاش منم یه دختر داشتم تا هر روز براش یه لباس خوشکل میدوختم...حقیقتش کتابی در دسترسم نبود تا بخونمش، قرآن رو انتخاب کردم... از اول شروع کردم به خوندنش، الان جز پنجمم :) بهم آرامش میده...امروز با بچه ها رفتم خرید برای خونه، خیار برای خیارشور هم خریدم. اومدم خونه، خیارشور انداختم:) بابای بچه ها ترشی دوست نداره ولی عاشق خیارشوره...»» ده روز دیگه سالگرد ازدواجمونه...»» اینا بخشی از زندگیمه... تا حالا نتونستم از نیمه ی دیگه زندگیم بنویسم...!! ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 17:11

چندسال پیش شب نیمه شعبان نذر کردم اگه تا سال بعدش مادر شده باشم، توی همچین شبی شیرینی بخرم بدم. خدا صدامو شنید و سال بعدش دقیقا توی همچین شبی توی بیمارستان بودم و پسر اولم به دنیا اومد:) امشب من و بچه‌ها با کمک هم کیک درست کردیم، بردیم به همسایه هامون دادیم و خوشحال شدن... الهی به این شب عزیز، خدا هیچ زنی رو بی فرزند نذاره... عیدتونم مبارک:)تقریبا یه هفته پیش مامان و خواهرم رو مهمون کردم... ظهر ماکارونی گذاشتم، شبم که غذا مفصل بود خداروشکر. همون شومیزی که دوخته بودم و روسری که مامانم برای تولدم داده بود، پوشیدم... بابای بچه ها ازم تعریف کرد و من توی دلم قند آب شد :)قرآن رو تا پایان جز 15 خوندم. سه روز دیگه هم روزه بگیرم میشه سی روز که امسال روزه گرفتم قبل ماه رمضون:)همچنان به تغذیه بچه ها میرسم و خداروشکر اشتهاشون خوب بود، خوبتر شده:) پریروز من موهای بچه ها رو کوتاه کردم و بابای بچه ها بردشون حموم و خیلی خوشکل تر شدن:) مادرشوهرم دیشب که بچه ها رو دید تعجب کرد وقتی گفتم خودم موهاشونو کوتاه میکنم...گفت فکر کردم بردی آرایشگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؛)این مدت یه شومیز برای خواهرم و چند تا شلوارک توو خونگی برای تابستون بچه ها دوختم. دیدم پارچه ش خنکه گفتم برای بچه ها خوبه... شلوارک جیب دار دوختم :)از شیطونی بچه ها همینقدر بگم که در عرض یکسال چهارمین کنترل تلویزیون رو هم به گور فرستادن و چند روزه تلویریون روی شبکه پویا ست:| ولی بازم حساب قربون صدقه هایی که در طول روز میرم براشون، از دستم رفته؛))خونه تکونی رو شروع کردم، همه پرده ها رو شستم و مثل برف سفید شده. متاسفانه بابای بچه ها هیچ وقت از سختی پرده شستن و پرده نصب کردن اطلاعی نداره، چون همیشه صفر تا صدشو من انجام میدم :| فقط از تمیزی و زیبایی ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 17:11

کادو روز مرد چیزی به ذهنم نرسید برای بابای بچه ها بخرم چون همه چی داره... به فکرم رسید که چون خیلی شکمویه، غذای خوب بپزم و اینطوری تحویلش بگیرم:) سوپ، فرنی و ژله، برنج و خورشت، سالاد و یه کیک ساده درست کردم.خونه ها تمیز و مرتبه... من و بچه ها هم لباس خوشکل پوشیدیم و به خودمون رسیدیم :)میدونم که مرد بودن توی این روزگار خیلی سخت شده، برای یکی مثل بابای بچه ها سخت تر... ازش ممنونم که هوای ما رو داره :) و همه تلاشش رو میکنه.خبر دیگه اینکه بالاخره تصمیمم رو گرفتم و خیاطی رو شروع کردم. یه پارچه کرپ حریر زیبا دیدم، خریدمش و یه شومیز برای خودم دوختم. وای که چقد با شلوار مشکی خط اتودارم قشنگ میگفت بهم :) سردوز و جادکمه رو دادم بیرون برام زدن... این شومیزو با چرخای مشکی قدیمی دوختم...و اینکه چند روزی هم از روزه های قرضی مو گرفتم، ایشالا فردا هم میخوام روزه بگیرم... تقریبا دو ماه دیگه روزه قرضی دارم:|داشتم فرنی درست میکردم، پسر اولی خواست کمکم کنه اومد کنارم و روی صندلی بزرگه وایستاد. دیدم قدش از من بلندتر شده :) بهش گفتم یعنی میشه روزی رو ببینم که بدون صندلی قدت از من بلندتر شده باشه؟ :)»» چند نفر از دوستای عزیز سراغمو گرفتن، گفتم اعلام حضور کنم :) ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:26

اسفند 91 بود که بعد یه مدت طولانی برگشتم ایران، حال روحیم خوب نبود و هیچ دوستی نداشتم... اینطور شد که اینجا رو ساختمو شد رفیق تنهایی هام.... کم کم از اردواجم نوشتم... حس و حال خراب اون روزام...توی آزمون بورسیه دانشگاه قبول شدم و چند ماه بعدش دانشگاهم شروع شد... دوران پر فراز و نشیب دانشگاه رو نوشتم... اینکه با سختی هر پروژه چقد بزرگ شدم و رشد کردم... شب پر ماجرای عروسیمون... مشکلات بعد ازدواج!...تحمل ها و سکوت هام... تحویل پایان نامه و سختیای فراوانش... و بعدم که مشکلات بچه دار نشدنمون...چند سال منتظر بودنو مادر نشدنم:( و بعد... معجزه مادر شدنم :) ذوق و شوقم برای دیدن پسرم.... اومدن کرونا و استرسای فراوان قبل به دنیا اومدن پسرم ... عاشقونه هام با پسرم...چهاردست و پا رفتنش، راه رفتنش، بزرگ شدنش... و بعد چند ماه، دوباره مادر شدنم....اسباب کشی تنهایی به خونه ی‌‌ جدید با وجود یه پسر زیر یک و نیم سالو ماهِ هفت بارداری :| ... به دنیا اومدن پسر دومی و دوباره عاشقِ خدا شدنم... سختیای بچه داری و صبور نبودنم... مریضی و بستری شدن بچه هام توی بیمارستان.... مثل شمع آب شدن بچه هام.... بدترین روزای زندگیم که هیچی ازش ننوشتم اینجا... ولی عجیب بزرگم کرد اون روزا... و بعدش اومدن روزای تلخ تر زندگیم که خیلی خیلی طولانی بود... هضمش سنگین بود... هیچ کس نفهمید... هیچ کس حتی مادرم :) نخواستم غصه بخوره...حتی اینجا ننوشتم... نتیجه ی سکوت و تحملم شد صبور شدنم...انقد که نه از ناراحتی ها تلخ میشم، نه به خوشحالی ها دل میبندم چون میدونم بالاخره میگذره و زندگی ادامه داره...توی این ده سال و اندی گاهی مدام نوشتم، گاهی ننوشتم تا شرایطم بهتر بشه و با حال خوب دوباره بنویسم... ولی آدرسم همین بوده که هست... نتونس ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 16:37

صبح بود و طبق معمول بعد از دادنِ صبحانه بچه ها و جمع و جور سطحی خونه، رفتم سراغ کلاس مجازیم که دو سه جلسه عقب افتاده بودم... دیدم محمدرضا صندلی گذاشت جای دراور و رفت بالا... و چندتا از لوازم آرایشی مو برداشت... متوجه شدم و ازش گرفتم. باز دوباره رفت روی صندلی و کرم مرطوب کننده رو برداشت... گفتم بیا صورتت رو کرم بزنم. کرم زدم و درِ مرطوب کننده رو محکم بستم... محمدرضا کرم به دست رفت بیرون از اتاق... و من به خیال اینکه محکم بستم نمیتونه باز کنه به اندازه 5دقیقه ازش غافل شدم... مهدی هم داشت شبکه پویا میدید... گفتم چه خونه ساکته... دیدم بله خرابکاریه دیگه ای رخ داده :) محمدرضا کرم مرطوب کننده رو باز کرده بود و موها و چشما و گوش و دست ها و صورت حتی بینی هاش پر از کرم بود به طوری که سفید میزد و دیگه قابلیت جذب شدن نداشت، بس که زیاد زده بود... مهدی هم ریلکس دیده بود و هیچی به من نگفته بود:) اول خونسردی مو حفظ کردم و با دستمال کاغذی شروع کردم به پاک کردن کرم ها :) چندین بار فین کرد تا کرم ها از بینی ش بیرون اومد :) چشماشم تا چند ساعت بعدش قرمز بود چون داخل چشمشم کمی رفته بود! بعد از پاک کردن کرم ها تازه تونستم صورت نرم و لطیفش رو ببوسم...»» دیروز همسایه طبقه بالا اومد خونه مون... یه دختر ده ماهه داره و فهمیده دوباره بارداره :) توی اون دو ساعتی که خونه مون بود، بچه هام خونه رو ترکوندن... همسایه که دید، گفت چقد صبوری مریم... من هیچ وقت نذاشتم بچه هام انقد خونه رو بهم بریزن!»» خدایا! کاری کن هر کجای دلم رو هر کسی سـَرَک کشید، جز محبت تو چیزی نبینه... ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 25 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

صبح زود، بسته ی پستی م رسید و من با دیدن کرم مرطوب کننده، فوم شستشوی صورت و اسکرابم بسی خوشحال شدم و بلافاصله ازشون استفاده کردم.در ادامه تصمیم دیروزم، بعد از خوردن صبحانه، شروع کردم ب تمیزکاری داخل کابینت ها، در حد خونه تکونی سال نو! ... تا همین آخر شب داخل کابینت ها اساسی تمیز شد و تا تونستم از وایتکس استفاده کردم :) حالا همه چیز مرتب و خیلی تمیز سر جاشه :) فقط مونده تمیزکردن درِ کابینت ها و البته خیلی کارهای دیگه ؛) محمدرضا با صندلیش اومد توی آشپزخونه و انگشت مبارکش رو زد توی تشتی که پر از آب وایتکس بود!... و من بلند گفتم... نــــه!! همون لحظه ترسید و انگشتش رو توی دهنش کرد :‌| و شرایط رو سخت تر کرد :)) و من فقط تونستم انگشتش رو بشورم :)ظهر دختر همسایه اومد خونه مون... از مدرسه ش اومده بود. گفت خاله زنگ بزن به مامانم ببین کجاست خونه نیست... زنگ زدم فهمیدم بیمارستانه بنا به دلیلی و تا شب خونه نمیاد... اومد یه کم با بچه هام بازی کرد، از کیکی که درست کرده بودم خورد و رفت...شام برنج و مرغ گذاشتم، سالادم درست کردم... گفتم مامانش نیست گشنه نمونه دختر همسایه ، براش از غذا و سالاد بردم... خوشحال شد :)فردا هم برم خونه مامانم، هم برم خونه خیاط، ببینم کت سبز یلدایی مو چطوری دوخته :)»» هر روز دارم مصمم تر میشم که دوباره برم سمت خیاطی و میدونم خیاطی کردن با بچه خیلی سخت تره.. ولی اگه خدا توانشو بهم بده، میتونم. ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 23 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

صبح زود بیدار شدم و توی این هوای سرد با اتوبوس رفتم تا آزمایشگاه... آزمایش تیرویید دادم... جوابشو دیدم خداروشکر نرمال بود.اومدم خونه و بعدِ صبحانه بقیه کارای خونه رو انجام دادم و بالاخره بعد چند روز تموم شد... فقط مونده تمیز کردن خط خطی هایی که بچه ها روی در ِ اتاق خوابا کشیدن:) که باشه برای فردا، امروز واقعا خسته شدم... بعد شام یکم به صورتم رسیدگی کردم، دمنوش 'دارچینو گل گلابو به' درست کردم و دارم نوش جان میکنم :)... اینم از روز تولد سی سالگی من :) یه روز عین همه روزهای قبل :| وقتی بیست ساله شدم فکر میکردم چقد سی سالگی دوره ازم و چقدر اونایی که سی ساله هستن بزرگن، ولی الان میدونم که حتی چهل سالگی خیلی بهم نزدیکه و منی که سی ساله شدم هنوز بزرگ نشدم!!»» بابای بچه ها دیشب برا تولدم دو جعبه شیرینی گرفت، باور کنید که تا الان یه جعبه شو پدر و پسرا خوردن... من فقط چند دونه برداشتم :))»» خداروشکر چهارتا از کلاس و دوره های مجازی که برداشته بودم تموم کردم و بعضیاشو خلاصه نویسی کردم.»» چند روز پیش بچه ها رو بردیم تاب سرسره بازی کنن،اونجا یه دختر موطلایی ِ سفید ِ تقریبا پنج ساله دیدم که با باباش اومده بود بازی کنه... چقد بهش نگاه کردم و لذت بردم :)... با ذوق به بابای بچه ها نشونش دادم، ولی منظورمو نفهمید :( چجوری بهش بفهمونم من یه دختر میخوام!؟ هرکی رو مثال میزنم که دوباره بچه دار شده، میگه بچه میارن چون بهشون خونه و ماشین میدن :| ۱۹....ادامه مطلب
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 24 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

ای کسی که منزلت دیگران در برابر عظمت و مقامت ناچیزه... ما رو بیشتر از قبل نزد خودت گرامی بدار.

ای کسی که گنجینه های رحمتت همیشه جاودانه ست... ما رو از فضل و رحمتت بهره مند ساز.

الهی! بی نیازان به فضل و نیروی تو بی نیازند و بخشندگان فقط از بخشش ها و نعمتهای تو می بخشند... پس الهی به ما نیز عطا کن... و ما رو با بخشش و فضل خودت از دیگران بی نیاز کن.

»» چقدر قشنگه اینطوری با خدا صحبت کنیم :)

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 12:58